shalamche - شلمچه

امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات

shalamche - شلمچه

امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات

تکلیف عشق ...

تکلیف عشق را نمی توان با ادعا روشن کرد

 

مردان جنگ نبض دریا را در دست دارند و پرچم خورشید را بر دوش ، مردان جنگ یک آسمان ستاره نامکشوف در سینه دارند و مهتاب را در سیما . مردان جنگ ، ستاره های بی ادعایی هستند که بوی روشنی می دهند و عطر بهشتی را می پراکنند .

مردان جنگ همان سرو قامتانند و نخل سیرتان .

* * *

سلام بر شما بیداران شب های سرد و خاموش سیاهی .

سلام بر شما ای آیینه های بی غبار و ای سجاده نشینان آتش و عشق .

سلام بر شما مردان حقیقت ، مردان آه و آتش .

* * *

... انگار همان دیروز بود که آرام و بی تکلف ، ساده و بی ادعا ، زیر بارش نگاههایمان رفتید و ما سوختن پروانه وارتان را به تماشا نشستیم و از شما آموختیم که :          

 تکلیف عشق را نمی توان با ادعا روشن کرد

شما رفتید و برایمان به یادگار نوشتید :           

 باید اهل رفتن بود نه اهل سکون و سکوت

* * *

حالا سالهاست که جنگ پایان گرفته ، اما هنوز زخمهایی بر دلهای پاک و ضمیرهای روشن و آگاه ، باقیمانده است . هنوز غبار عکسها و نامه هایتان را از طاقچه دلهایمان می زداییم و به فرصتهای از کف رفته غبطه می خوریم .

سالهاست که از دشتهای تفتیده جنوب ، از خاکریزهای آغشته به خون فکه ، از چزابه و دوکوهه و از غربت شبهای شلمچه ، عطر عشق و ایثار و فداکاری و سوز ناله و نیایش و گریه های شبانه به گوش می رسد !

و سالهاست که شمیم عاشورائیان ما را نیز کربلایی کرده است .

* * *

سالهاست که می شناسیمتان و نامتان ورد زبانمان است ، چرا که شما یادآور  نام آورانید ؛ مگر می شود یادتان را به باد فراموشی سپرد ؟!

دیروزها یادش بخیر !

طلائیه ...

عطر یاران

 

قربون لطف و صفاتون شهدا

دل ما تنگه براتون شهدا

قربون عهد وفاتون شهدا

سر و جون ما فداتون شهدا

چقدر شلمچتون صفا داره

بوی عطر خاک کربلا داره

هر دلی که عشق کربلا داره

آرزوی دیدن شما داره

ای شلمچه ای بهشت شهدا

ا ی زمین لاله گون و با صفا

خاک تو بوی خوش وفا می ده

بوی مظلومی لاله ها می ده

ای بهشت لاله های فاطمه(س)

سرنوشت لاله های فاطمه(س)

عشقتون سرشته بند با گل ما

نمی ره یاد شما از دل ما

عاشقان با وفا جاتون خالی

شهدا آی شهدا جاتون خالی

 

اینجا سرزمینی شوره زار و سوزان است . اینجا همان طلائیه خودمان است . نیک بنگر که این سیم خاردارها و خورشیدی ها برای سر و سینه های بسیجیان ترسیم شده اند . آیا کسی هست که رد گلوله ها و لکه های خون را به نیش سیم خاردارها ببیند؟ آیا کسی هست که پیکر این بسیجی را از لابلای سیم خاردارها خارج کند ؟ آیا کسی هست که این دست جدا شده را به پیکرش باز پس دهد؟

آری اینها بالهای ملائکه اند که به زمین آرام گرفته اند . میدان مین را نظاره کن که چگونه زیبا جلوه می کند . آیا کسی هست که میدان مین را ، میدان وصل و عروج ببیند؟ اینجا همان طلائیه خودمان است و آن سه راهی شهادت ، همان سه راهی معروف است. ببین موتور کوفته و آن جسم بی جان را که چگونه راحت و آرام گرفته است . او همت است . همان حاج همت خودمان. فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) که سر ندارد ... .

آیا کسی هست که پیکر بی سر حسین را به یاد آورد ؟ آیا کسی هست که گودال وصل را به ذهن آورد ؟ آیا کسی هست که بتواند خبر شهادت او را به همسر و دو فرزندش هدیه کند؟ آیا کسی هست که شدت جراحات و عمل ترکشها بر سر و صورت و سینه اش را برای خانواده اش توصیف کند ؟ آیا کسی هست که بتواند به فرزندانش بگوید که بابا دیگر سر ندارد؟ هیچ میدانی معنای رجال صدقوا را ...

من آمدم....

ای شلمچه من آمدم تا به وعده ی خود عمل کنم آمدم تا یاد آن روزهایی که در کنار دوستانم نوای  عشق را می سرودم زنده کنم. آنهایی که اکنون همچون ستارگانی در آسمان ایران می درخشند .محسن عزیز که در آتش دشمن سوخت. میثم عزیزم که تن زخمیش در زیر شنی های تانک دشمن در آن صحرای تفتیده له شد .مهدی با وفا که چون ابوالفضل دستش جدا شد.

شلمچه تو قطعه ای از بهشت هستی .تو امانتدار مردانی بزرگ هستی که از جان خود به خاطر  رضای معشوق گذشتند. آفرین بر تو و دوستانت .

مهران قهرمان من آمدم .آمدم تا در نقطه ی ایثارت شاهد جان فشانی دوستانم باشم. کبو تر ان خونین بالی که مظلومانه در آن تپه های شنی زیر خروارها خاک مدفون شدند و اینک گمنامانی هستند که در جای جای وطن می درخشند .

اروند خروشان من آمدم تا شاهد بی رحمی تو باشم .آنگاه که در آن شب ظلمانی پذیرای غواصان صف شکن بودی .آنان که از جان خود گذشتد تادر ساحل معشوق لنگر اندازند. اما تو چقدر بی رحمی . چقدر بی وفایی. گلهای شقایق را چگونه پر پر کردی .چه بی رحمانه مرغان عاشق را از یارانشان جدا ساختی .

از بی رحمی تو بنالم یا از کینه ی دشمن . از زخم زبان دوستانی بنالم که افسوس آن روزها را می خورند.از چه بنالم از فساد از بی فرهنگی بنالم که چون خوره بر جان این انقلاب افتاده .از بی حرمتی ها بنالم و یا از پایمال شدن خون عزیزانم.

خدایا : تو شاهدی که امروز چگونه به ارزشهای دینی بی حرمتی می شود .حتی از شهدا هم خجالت نمی کشند..شهدای عزیز شرمنده ایم ...به خدا از شما خجالت می کشم ... کمکم کنید  ..نگذارید در منجلاب دنیوی غرق شوم .

کاش من هم با تو امده بودم

کاش من هم با تو آمده بودم

تا به حال تو را ندیده ام که بگویم « دلم برایت تنگ شده » ، اما دلم برایت تنگ شده ، نمی شناسمت ، اما گویی که سالهاست با تو آشنایم ، تویی که از دیار آفتاب و آینه به حوالی غریب دل ما آمده بودی . کاش کمی از اشکهایم را برای تو می فرستادم تا نسبت بین چشمهایم را با کاروان می فهمیدی . از میان این همه پرنده که در آسمان بی ستاره قلبم ، یک آسمان را گم کرده اند ، هیچکدام نمی توانند بفهمند که به خاطر کدامین اتفاق خونین بود که تو هفت آسمان را در آغوش کشیدی .

سالهاست که من برای دیدار با تو هر پنجشنبه شب با دسته گل و قرآن و دلی آکنده از مهر و محبت به سوی سرزمین نور سفر می کنم .

سالهاست که شال سیاهم را به سینه داغدار بسته ام تا هجرت خونرنگ تو را در گوش و ذهن بشر به مرثیه بسرایم . سالهاست که من بی ماه و بی غروب در خلوت شمع و دیوار ، غربت شهادتت را می گریم . سالهاست که نیلوفران کنار پنجره به احترام حضورت در عرصه خداوندی به خاک افتاده اند و مرغهای سخنگوی باغ ویران کلامم به حرمت این هجران سیاه پوشیده اند .

و حالا بعد از این همه سال ، این همه سیاهی و این همه سکوت ، بالهای زخمی ام را دوباره باز می کنم تا خویش را به تو برسانم ، می فهمم چقدر آسمان برای وسعت بالهای تو تنگ بوده است . تا آسمان راهی نیست ، دوست دارم زمانی که بالهایم باز می گردد و آسمانها را می شکافد و به خدا می رسم ، به او نشان دهم که در برابر تو پر و بالی ندارم .

کاش من هم با تو آمده بودم تا چشیدن شهد این تجربه سرخ را به سطرهای دفتر عشقم می افزودم : «کاش من هم با تو آمده بودم»!

 

بهار با یار

   

 

 به شکوفه ، به صبحدم ، به نسیم

                           به بهاری که می رسد از راه

                                       چند روز دگر به سازو سرود

                                                   پیش پای سحر بیفشان گل

                                                              سر راه صبا بسوزان عود

                                                              به ،پرستو به گل، به سبزه درود

 

 

  امیدوارم گذشته ، امروز وآینده را باذوق خاطرات ،نگاه به فردا

                  واشتیاق به تلاش وپیوند های تازه وگسترده به پیش  بریم.

شلمچه ...

سلام بر عشق ، سلام بر همدم و همراز عشق یعنی شهید و شهادت.

       

 

قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند. ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهای داغ دیده ... باز دلم هوای شلمچه کرده است . باز از فرسنگها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند . خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری !

آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد ، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اخوت می خواند . قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند . قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید . ای مردم ! به حرم پاک امام قسم ، وقتی « بخشی » در کنج خاکریزی آرام گرفته بود ، تا ساعتها نمی دانستم که خواب است یا شهید گشته ، وقتی می گویم بخشی ، شما قلم بردارید و هر آنچه از خوبی می دانید بنویسید ، آنگاه چهره معصومش بر صفحه ظاهر می شود .

ای شهیدان ! گمان می کردیم گذشت زمان ، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود . اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر آبمان می کند . ای مردم ! وقتی « برقه ای » تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید .. به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم . وقتی می گویم « برقه ای » ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام سید رضی الدین برقه ای را برایش بپوشانید . ای مسلمانان ! به خداوندی خدا قسم « لطیفیان » در آخرین کلماتش با بچه ها شوخی می کرد . بروید از شلمچه بپرسید و وقتی می گویم لطیفیان ، شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید .

ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لبهای خشکیده تان در شلمچه ، اشک می ریزیم. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانیم . هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند . خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ، هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند .

ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه ...

تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ...

                                                                    منبع وبلاگ انصار الشهدا

سوگند

آنهایی که شلمچه را درک کرده اند می گویند

از زمین شلمچه به سمت آسمان معبرهایی از نور کشیده شده است

شلمچه دشت وسیع متصل به کرانه های  نور است.

نور علی نور که اگر بدانی با نام زهرا ( س )  الفتی دیرینه دارد نور را فراموش نکن

بسم الله نور ، بسم الله نور.......

(شهید آوینی )

 

                            

 

خدایا به آسمان بلندت سوگند، به عشق سوگند، به شهادت سوگند،

به علی سوگند،

به حسین سوگند، به روح سوگند، به بی نهایت سوگند، به نور سوگند،

به دریای وسیع سوگند، به امواج روح افزا سوگند،

به کوههای سر به فلک کشیده سوگند،

به شیپور جنگ سوگند، به سوز دل عاشقان سوگند،

به فداییان از جان گذشته سوگند،

به درد دل زجرکشیده گان سوگند، به اشک یتیمان سوگند،

به آه جانسوز بیوه زنان سوگند، به تنهایی مردان بلند سوگند که من عاشق زیبائیم.

چه زیباست همدردعلی شدن، زجر کشیدن،

از طرف پست ترین جنایتکاران تهمت شنیدن،

از طرف کینه توزان بی انصاف نفرین شنیدن،

چه زیباست در کنار نخلستان های بلند در نیمه های شب،

سینه داغدار را گشودن و خروشیدن و با ستارگان زیبای آسمان سخن گفتن،

چه زیباست که دراین موهبت بزرگ الهی که نامش غم و درد است،

شیعه تمام عیارعلی شدن."

رنگ جبهه ها

               لطفا نظر خود را در رابطه با مطلب فوق بگویید

من رنگ نازنین جبهه ها را هرگز ندیده ام ، صدای گلوله حتی یک تک تیر را نشنیده ام و نیز شکستن دیوار صوتی را ، موج انفجار را حس نکرده ام ، نمی دانم شیمیایی شدن یعنی چه ؟ هرگز دوست بی سر کنار خود ندیدم ، یا دیگری را بی دست و پا . نمی دانم سیم خاردار خورشیدی چیست و غلتیدن در آن برای گذشتن همسنگران یعنی چه ؟ نمی دانم میدان مین چقدر وسعت دارد و وقتی که داوطلب عبور از آن می شوی چه حالی داری . هرگز نفهمیدم و نخواهم فهمید با چه قلبی می توان با پای خمپاره خورده در نهایت درد ، مشتی خاک در دهان ریخت که مبادا کوچکترین صدایی عملیات را لو بدهد . نبوده ام که ببینم چطور می توان در  سرمای کردستان و گرمای جنوب جنگید و خم به ابرو نیاورد  ... هرگز در سنگر تاریک نبوده ام تا با صدای زیارت کمیل و عاشورای عاشقان حسین(علیه السلام ) از هر چه غیر اوست خلاص شوم و سیلابهای اشک یه صیقل قلبم بنشینند. در غروب دلگیر شلمچه در غم شهادت یاران ، کوههای دلتنگی را با اشکهای بی دریغ ، بی صدا ، آب کنم تا شاید آتش سینه فقط اندکی از التهاب بیفتد .... کاش یک ثانیه آن روزهایتان را با تمام عمر بی حاصلم معامله می کردید ...